فراموشی
به نام هستی بخش یگانه
نمی دونم تا حالا شده چیز با ارزشی رو گم کرده باشی یا نه؟مثلا کارت شناسایی یا کارت ورود به جلسه آزمون رو،اون هم در حساس ترین لحظات؟معمولا این جور وقتا آدم اصلا احساس خوبی نداره،مخصوصا اگه یادت نباشه اون رو کی و کجا گم کرده،من هم مدتی بود احساس خوبی نداشتم.احساسم درست شبیه کسی بود که چیز با ارزشی رو گم کرده،ولی نه می دونستم کی اون رو گم کردم ونه میدونستم کجا و خنده دارتر از همه این که نمی دونستم چی رو گم کردم؟؟؟
گرچه ظاهرا همه چیز رو به راه بود ولی من هر روز بی حوصله تر می شدم.هر اتفاق کوچیکی می تونست منو بهم بریزه.به هر موضوع بی ارزشی گیر می دادم.دیگه کلافه شده بودم.یه روز که دیگه این وضع خسته ام کرده بود،همه ی کارهامو رها کردم و اومدم خونه،پیش خود گفتم:این وضعی که دارم حتما به خاطر درس زیاده،چند ساعت استراحت همه چیز رو عوض می کنه وهمینطور هم شد.همون چندساعت خیلی چیز هارو عوض کرد.همین که گوشه ی رو برای استراحت پیدا کردم و چند لحظه سکوت کردم ،صدای قشنگی رو شنیدم،صدای آشنایی که انگار مدت ها بود نشنیده بودم یا اینکه مدت ها بود می شنیدم اما بهش توجهی نمی کردم.صدایی که توی تنهایی ها،شادی ها،غم ها همیشه همراه و همدمم بود.صدای آروم وخسته ای که انگار مدت ها بود گوشی برای شنیدن حرف ها و رویاهاش توی این همه شلوغی پیدا نکرده بود.هر چی فکر کردم بادم نیومد آخرین باری که بهش گوش کردم،کی بود؟ولی از این که دوباره صداشو می شنیدم شادی عجیبی درونم احساس می کردم.نمی دونم من گمشده ام رو پیدا کردم یا اون.فقط می دونم دیگه احساس خوبی داشتم.به دور و برم نگاه کردم،به زندگی ای که ساخته بودم،درست همون طوری بود که همیشه با خودم می گفتم.شبیه همونی که توی رویاهام ساخته بودم.همونی که می خواستم ولی مدت ها بود که دیگه با خودم حرف نزده بودم،انگار دیگه رویایی نداشتم.آره من خودمو فراموش کرده بودم...
فراموش کرده بودم کی هستم و از کجا آمده ام...
فراموش کرده بودم که توی این دنیا چی کار می کنم.یادم رفته بود که خدا منو نه برای بندگی دنیا بلکه برای جانشینی خودش روی زمین آفریده و آدم رو خلق کرده تا روی زمین به اذن پروردگارش خدایی کنه...(1)
وفراموش کرده بودم که هر چی توی آسمون وزمین هست،در اختیار منه...(2)
وفراموش کرده بودم که اون وعده داده هر چی بخوام بهم میده...(3)
اما حالا که بهتر یادم اومده بود.بهتر صدای خودمو می شنیدم،صدایی که دیگه خسته نبود.چقدر حرف برای گفتن داشتم.کارهای زیادی بود که باید انجام می دادم.دیگه استراحت کافی بود،باید برای ساختن رویاهام حرکت می کردم،قلم رو برداشتم و تمام حرفای دلم رو روی کاغذ نوشتم.رویاهایی که این بار به قدرتم برای ساختن شون ایمان داشتم...
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
منو ساقی به هم سازیم وبنیادش براندازیم
یاحق
(1)انی جاعل فی الارض خلیفه
(2)و سخر لکم ما فی السموات وما فی الارض
(3)ادعونی استجب لکم